یـــــــاس

یـــــــاس
وبـــــلاگ طرفــــداران یــــاس

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 126
بازدید کل : 60097
تعداد مطالب : 56
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1



Click Me Text Click Me Text

بـــابـــا
این برای من یه عادته
وقتی که چیزی رو دارم
تا وقتی که وجود داره
قدر اونو نمیدونم
همه ی خونواده ، جمع بودیم کنار هم
اوضاع همچین درست نبود
ولی واسه ش نخوردیم غم
با همه ی خوشبختی ، پشت یکی شده بود خم
کسی که توی مشکلات ، به ابروهاش نیاورد خم
تو دوران دبستان ، دوران دبیرستان
دوران بچه بازی و شیطونی و هیجان
پیچوندن کلاسا ، بیخیال از درد و بلا
جور ما رو اون میکشید ، ماها به دور از مشکلات
چیزی نبود که من ازش بکنم فرار
چون اصلا تنها نبودم از قرار
بعدالظهرا میرفتیم دنبال عشق و حال
رفتم به پاتوقای یک ِ روزگار
توی بابا یه حسی بود ، دائما تو فعالیت
تازه فهمیدم که اون حس ، احساس مسئولیت بود

تو روز پنج شنبه ی یکی از روزای بهاری
ماه اردیبهشت ، یک ظهر گفت ساعت دیواری
بابام اون روز زود اومده بود از سر کار
همه دور هم بودیم سر سفره ی ناهار
شاید تو زندگی ما ، خیلی چیزا تو چشم نبود
ولی همین جمع بودن ما برام با ارزش بود
بابا پول تو جیبیمو بهم داد ، طبق یه سنت
کاری که هیچ کس واسه م نکرد ، مگر با منت
لباسمو پوشیدم ، به سر و وضعم رسیدم
خودمو آماده واسه آخر هفته ی خوب دیدم
بعدش بابا بهم گفت ، منم دارم میرم بیرون
اگه دوس داشته باشی با هم میریم تا سر خیابون
قذم زنان داشتیم میرفتیم به سوی حیات
ولی یهو بابا جلو چشمم رو زمین افتاد
اولش فکر کردم داره باهام شوخی میکنه
ولی دیدم نفسش گرفته ، حرفی نمیزنه
فقط یه لحظه گفت : " یاســر ، من دیگه دارم میرم ،
مادرت و بچه ها رو دیگه به تو میسپرم "
گفتم بابا چی داری میگی تو ، هیچ معلوم هست ؟
ولی اون دیگه حرف نزد ، چشاشو آروم بــســت

یه لحظه دستپاچه شدم ، اینور اونور میدویدم
صدام دیگه در نیومد ، فقط داشتم داد میزدم
تو رو به خدا زنگ بزنید به اورژانس
شاید به امید خدا ، بازم باشه یه ذره شانس
هیچکی به دادم نرسید ، به غیر ِ از یه همسایه
پدرم رو سوار ماشینش میکردیم دوتایی
رفتیم با هم بیمارستان ، با استرس فراوان
آخه چرا نمیرسیم ، چقد دیر میگذره زمـــان
نگران ، قدم زنان ، تو اتاق انتظار
عرق سرد رو پیشونیم ، بی صبر و بی قرار
فقط منتظر بودم که بابا چشاشو وا کنه
بازم بگه : " یاسـر ، صـابـر " ، همه مونو صدا کنه
دکتر از اون اتاق شومش ، اومده بیرون
نگاهم به دهن اون ، من مونده بودم حیرون
گفتم دکتر حالش چطوره ، منم پسرشون
انگشترشو داد و گفت : " باشه غــم آخرتون "
چطوری میتونم این خبر رو به مادرم بدم ؟
خداوندا کمکم کن ، نمیتونم ، نمیتونم
حالا کمرم شکسته ، پشتم داره میلرزه
عزیزترین کسم از دستم رفت ، تو یـــه لـحـظـه
چشامو باز کردم دیدم اومدم تو بهشت زهرا
جایی که همه ی مردم یه روز باید برن اونجا
خداوندا صدام دیگه در نمـیـــــــاد
چرا آخه هرچی بلاست روی سر من میاد
مخـم جواب نمیده ، نمیتونم گریه کنم
حالا منم یه دیوونه م ، سست و بی پایه شدم
همه امیدم ناامید ، همه چی رو سرم خراب
آرزوهای بزرگ من ، شده نقش ِ بر آب
فکر میکردم اولین کسی که توی عروسیـم
از خوشحالی توی پوستش نمیگنجه ، اون تویی
فکر میکردم یه روز ، نوه هاتو بغل میکنی
روی دوشت میذاری ، باهاشون بازی میکنی
ولی حالا که تو نیستی ، دلمو به کی گرم کنم ؟
سفره ی این دلمو بگو پیش کی پهن کنم ؟
خداوندا تو زندگی جوونی رو یتیم نکن
عزیزشو ازش نگیر ، تو غـم من سهـیم نکن

بابا
بابا
بابا جونم رفتی سه سال از رفتنت میگذره
حالا فقط از تو مونده یه مشتی یاد و خاطره
عکست روبروی منه ، دارم باهات حرف میزنم
این موزیک ناقابل رو دارم واسه تو میزنم
حالا دیگه پشت من ، به مادر من گرمه
چون مسئولیت اون ، سنگین تر از یه مرده
صدای تو تو گوشمه که میگه مرد این خونه
از این به بعد دیگه تویی ، این توی یادت بمونه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, توسط مــنــصـــور 0251
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :